قبلا هر وقت دلم میگرفت ،تو تنهایی خودم یه قلم برمی داشتمو کاغذی رو با دلنوشته هام سیاه میکردم... دیشب حال غریبی داشتم...دلم میخواست بازهم کاغذی رو سیاه کنم تا آروم بشم،اما دخترک کوچیکم انقدر منو سرگرم کرد که درد دلم روهم فراموش کردم... دلم یه کوچولو قدیما رو میخواد! تنهایی رو... خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم...خیلی اتفاقی یاد افتاد که امروز نه ساله میشی...نه ساله شدنت مبااااااارک هر چقدرهم شبکه هایه اجتماعی سرمو شلوغ کنه ولی تو یه چیز دیگه ایی...جایی با آرامش خاص...نه ساله شدنت مبارک وبلاگم... پ ن :فکرنکنید خل و چلم ها:D سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد... این متنو خیلی دوست دارم"" با تمام خاطرات تلخ و شیرینت ترکت کردیم... باشد که خانه امید دیگران گردی... خواب دیدم دیگر چشمانت نیست... . . . یعنی هیچ چیزی نبود... خالی بود... بغض نوشت: خواب بدی بود... بسم رب الشهداء... این روزها تو را همه جا می بینم...لابه لای خطوط کتابهایم،پشت پنجره اتاقم،درخیابان،کوچه و حتی در خواب...اصلا همه ی آدم ها انگار شبیه تو شده اند!هرکسی به نحوی تو را به یادم می اندازد!یکی طرز نگاهش،یکی نمازخواندنش،یکی لحن صدایش،یکی سکوتش و... کاش بیایی و نجاتم بدهی از این همه بودن در عین نبودن...! حال و روز دلم خوب نیست!با کوچکترین اتفاق پریشان می شود و درد می گیرد...! این روزها مدام صحنه جدایی حضرت زینب(س) را تجسم می کنم و صبر میخواهم...انگار دلم ...شده است...!حال و روزم دست خودم نیست...نگاه آدم های دور و برم تمام این حالاتم رو تصدیق می کند...بیا و نجاتم بده از این همه نگاه های جور واجور... "بیا و دل گرمی بده به خواهرت،آخه تمام دل گرمی خواهر به بودن برادرش هست...وقتی نیستی دل گرمی هم نیست..." 3/دی/1393 ساعت: 21:15 محرم و صفر تمام شد...ماه صفر را با تمام سنگینی اش دوست دارم... از چند روز قبل غصه ام گرفته که چگونه لباس مشکی ام را در بیارم...لباس عزای اباعبدالله را دوست دارم...به من آرامشی میدهد از جنس نور... دلم تنگ میشود برای تمام روزهای محرم...دیشب یک به یک شبهای محرم را مرور کردیم...چند شب جا ماندم از قافله عشق...دلم جا ماند در محرم...دلم تنگ میشود برای محرم،لباس عزا،شال عزا، برای خواهری کردن...دلم تنگ میشود...
By Ashoora.ir & Night Skin